از طریق یک دوست که به صورت خیلی اتفاقی که بجایی رفته بودم کولت را دیدم فقط یک نگاه فقط یک نگاه کاره مرا ساخت همان لحظه به دوستم گفتم من میخوام با این دختر اشنا بشم گفت واسه چی بهش گفتم اخه برق چشم هاش مرا دیوانه کرد گفت تو خودتو کشتی باشه من کاری میکنم که با اون اشنا بشی دوستم شماره منو به کولت داد و بهش گفت که با این بابا تماس بگیر و مشکلت را حل میکند.
بعد از گذشت دو روز کولت با من تماس گرفت و گفت میتونی مشکل منو حل بکنی گفتم با کمال میل.رفتم freiberg به دیدن کولت که مشکل اون را حل بکنم بار اول نتونستم بهش بگم که دوست دارم با تو اشنا بشم برگشتم خونه.سه روزه دیگه با من دوباره freiberg تماس گرفت برای حل مشکل.باز هم نتونستم بهش بگم برگشتم خونه و قاطی از اینکه من چرا نمیتونم به اون بگم دوستت دارم و با اون دوست بشم.به خودم گفتم این بار تماس گرفت حتما بهش میگم ترسم از این بود که اگر بهش بگم وقبول نکند.بعد از دو روز دیگه دوباره تماس گرفت که بیام مشکلش را حل بکنم مشکل کولت را حل کردم و در نهایت بهش گفتم ببخشید میتونم با شما دوست باشم به من گفت منظور از دوستی چی هست میشه واضحتر بگی گفتم یک دوستی ساده. گفت مشکلی نیست اما برای شناخت بیشتر باید همدیگر را ببینیم گفتم مشکلی نیست کی همدیگه را ببینیم گفت فردا خوبه.گفتم عالی هست پس فردا همدیگر را میبینیم واینطور شد که با کولت اشنا شدم
اولین قرار ملاقات من و کولت کنار لب رودخانه کارون .چقدر قشنگ بود اون لحظه که کنار کولت نشستم و دارم به چشم های اون نگاه میکنم کمی باهم که حرف میزدیم freiberg متوجه شدم که وقتی من با کولت حرف میزنم نگاهش جایی دیگر است از کولت سوال کردم که چرا به این ور و ان ور همش داری نگاه میکنی.گفت این طبیعت من است گفتم عزیزم به من نگاه بکن من میخوام تو چشمات نگاه بکنم گفت مگه تو فقط به خاطره چشم هام است که با من دوست شدی گفتم چشم هات جرقه ای بود برای دوست شدن با تو.و حالا تو کنارم هستی پس به من اجازه بده که بیشتر و بیشتر جرقه تولید بشه تا من عاشقت بشم
هر روز که میگذشت من و کولت بیشتر و بیشتر به هم دیگه علاقمند میشدیم هر دوی ما میدونستیم که چه بازی خطرناکی را شروع کردیم اما ما گوشمون به این حرف ها توجه نمیکرد و سعی بر این داشتیم که هر لحظه از عمرمان را باهم باشیم من یکی خیلی خجالتی بودم و هیچ حرکتی از خودم نشان نمیدادم تا احساس درونم را به کولت نشان بدهم و بعد از گذشت یک ماه برای اولین بار کولت دیگه نتونست طاقت بیارد و خیلی اروم منو بوسید کولت توانست اتشی را که در دلش شعله کرده بود خاموش بکند تنها فقط با یک بوسه گر چه این خاموشی تا ابد نیست من ماندم با احساس درونم که چه کنم که حسابی خجالتی freiberg هستم کولت خیلی سریع متوجه خجالت من شد و به من گفت منو ببوس بهش گفتم روم نمیشه گفت من تو را پرو میکنم حالا ببوس من هم خیلی اروم کولت را بوسیدم اون لحظه من اروم گرفتم و تونستم یه نفسی راحت بکشم و اینطور شد که هر لحظه که کنار هم بودیم این بوسها دیگر قابل شمارش نبودن
رفتیم سره قراره همیشگی که بشینیم که متاسفانه یک پلیس دور وره ما تاب میخورد من بطری مشروب را مخفی کردم که خدا را شکر اون پلیسه گیر ندادبعد از اینکه پلیس رفت ما دیگه راحت نشستیم تا مست بشیم
پشت سرم را دیدم .وای خدای من این مادر و دوتا از خواهرهای کولت هستن .دیگه فرصت نشد تا خودمونو جم و جور بکنیم .جای هر چه عاشق و معشوق خالی . اینقدر کتک خوردم که هر کس میدید تصور میکرد این صحنه ای از یک فیلم اکشن است
کولت را سوار ماشین کردن و رفتن من ماندم با یک مشروب که اون هم اخرش نصیب رودخونه ای کارون شد.از این که کتک خوردم ناراحت نبودم اما برای کولت نگران بودم که بر سرش چه میاد.اخر freiberg شب کولت با من تماس گرفت و از من معذرت خواهی میکرد بابت این اتفاق.بهش گفتم تقصیر تو نبودتقصیر من است چون پیشنهاد من بود پس معذرت خواهی نکن.اون شب گذشت اما هیچ وقت دیگه به اونجای همیشگی نرفتیم چون خاطره بدی برای ما به جا گذاشت
شرایط من و کولت به شکلی بود که هر زمان که دلمان میخواست همدیگه رو میدیدیم اما بعد از اون اتفاق دیگر مثل قبل راحت نبودیم .واسه دیدن کولت من همیشه نیاز به یک اشاره از سوی کولت داشتم فرقی نداشت که کجا بود و چه زمانی.تا به من میگفت بیا من میرفتم به دیدنش. واسه دیدنش بیشتر میرفتم به محل سکونتش و اونجا باهم ملاقات میکردیم اخه چاره ای نداشتیم اگر یک روز صدای هم را نشنویم یا که همدیگر را نبینیم دیوانه میشدیم.
یک روز متوجه شدم که کولت بیمار است و باید برای اون کاری بکنم.مشکل اینجا بود که خانواده ای کولت هم از این بیماری بی اطلاع بودن.به یک شکلی با خواهر کولت تماس گرفتم و با همدیگه حرف زدیم که برای کولت چه کاری بکنیم که در نهایت خواهر کولت به من گفت دوست ندارم به تو ضربه وارد بشه چون موضوع را به خانواده خودم خواهم گفت.من freiberg تنها کاری که میتونستم بکنم سکوت بود
تقریبا freiberg دو روز صدای کولت را نشنیدم و از حال اون با خبر نبودم روز سوم که یکی از همین روزهای زمستون بود و داشت بارون میبارید خواهر کولت با من تماس گرفت و به من گفت که این کولت میگه من به تهران نمیرم.بهش گفتم از دست من چه کاری بر میاد.گفت بیا باهاش حرف بزن و دوباره با اون باش تو میتونی اونو قانع بکنی.گفتم باشه من الان باهاش تماس میگیرم.در کل تماس گرفتم و با کولت حرف زدم .من که هیچ کاری نکردم و مثل روز برای من واضح بود که خودش میخواست که خوب بشه من اینجا فقط کمی اونو همراهی کردم.
کولت با من تماس گرفت و به من گفت:من میخواهم برم جای دور شاید تا یک ماه تو را نبینم میخواهم قبل از رفتن تو را ببینم گفتم باشه قرارمون شد یک شب قبل از حرکتش من اونو ببینم.اون شب خیلی زود رسید.کنار هم ک نشستیم کولت همش داشت گریه میکرد و میگفت میترسم که من برم و تو را دیگر نبینم.گفت تو همه چیز من هستی من اگر برم تو منتظرم میمانی .بهش گفتم عزیزم تو برو یک ماه که هیچ اگر ده سال هم بشه من منتظره
No comments:
Post a Comment